Samira آرامشِ بسیار. آفتاب گویی با بیمیلی میتابد. هوای آبی پر از ناقوس است... چه میکنی دوستِ من؟ من این اواخر مثل یک ماشین کار میکنم، بیهیچ ذوقی؛ جداً بیذوق!
Samira تو در کرانهی عالم درون خویش به یغما فتادهای کزین هزار هزاران، یکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد؟
Samira بدانید غم و تاثیری که در آدمی از علم به ناتوانی و ناچیزی خویش ایجاد میگردد، حدی دارد و از این حد که گذشت، این غم تبدیل به لذتی خارقالعاده میگردد.✨
Samira عصر خوبی بود برای گمشدن یا پیداشدن. برای تماشای زیبایی یا زشتی. هم برای عاشقشدن خوب بود، هم برای ترک شدن. برای تن عصر خوبی بود. اما برای تنهایی یا عبور از تنهایی؟ بگذریم.
Samira باهار شد، سفر بخیر پرندهی سپید. درخت اینجا میماند و به دوست داشتن بیهودهی تو ادامه خواهدداد... و شب بخیر