Samira در یکی از زندگی های قبلی بچه حلزون بیماری بودم که فقط یک دقیقه زندگی کردم . در آن لحظات تنها شنیدم که باران به سقف ها گفت : هيچ كس برنده نيست. و سقف ها به باران گفتند :برنده آني يست كه نيست.
Samira من دلم زندگی کردن میخواد. میدونم چطور باید زندگی کنم، به هیچی هم نیاز ندارما فقط به خودم احتیاج دارم، ولی خودمو ندارم.
Samira Some memories never leave your bones. Like salt in the sea, they become part of you. And you carry them.
Samira آرامشِ بسیار. آفتاب گویی با بیمیلی میت��بد. هوای آبی پر از ناقوس است... چه میکنی دوستِ من؟ من این اواخر مثل یک ماشین کار میکنم، بیهیچ ذوقی؛ جداً بیذوق!
Samira تو در کرانهی عالم درون خویش به یغما فتادهای کزین ��زار هزاران، یکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد؟